روزی روزگاری بیوه زن بد قیافه ای طوطی ای خریداری نمود !
بعد از دو روز با اخم به فروشگاه طوطی فروشی رفت و به مرد فورشنده گفت :
این طوطی که حرف نمیزنه !
فروشنده با لبخند مشتری خر کنی گفت : طوطی شما توی قفسش تاب داره ؟
زن که تعجب کرده بود گفت : تاب ؟ نه ! نداره !
مرد فروشنده دوباره با همون لبخند قبلی گفت : خوب معلومه که حرف نمیزنه !
اگه براش تاب بخرین حتما حرف میاد !
دو روز گذشت و زن دوباره کفش پاشنه بلند و عصاش رو برداشت راهی فروشگاه طوطی فروشی شد !
این دفعه با خشمی بیشتر به فروشنده گفت :
توکه به من گفتی با خریدن تاب طوطی به حرف میاد !
مرد فروشنده دوباره همون لبخند کذایی رو تحویل بیوه زن بدقیافه قصه داد و گفت :
ببینم ! شما توی قفسش آینه گذاشتین ؟
زن دوباره با کمال تعجب گفت :
آینه ؟ نه ! چرا آینه ؟ نه من آینه نذاشتم !
مرد فروشنده گفت :
به ! انتظار داره طوطی واسش مرغ سحر هم بخونه ! طوطی ها عاشق قیافه خودشونن ! براش یه
آینه بخرین ؛ حتما حرف میاد !
سه روز بعد مرد فروشنده همون بیوه زنی رو دید که تا حالا چند بار اومده بود به مغازش !
زن آروم وارد شد و گفت :
طوطی دیروز مرد !
مرد با لکنت و تعجب گفت : چرا ؟ چیزی نگفت ؟
زن گفت : طوطی بیچاره در آخرین لحظه گفت که توی اون مغازه ی لعنتی غذای طوطی نبود ؟
تفسیرش باشه با خودتون
:: بازدید از این مطلب : 1037
|
امتیاز مطلب : 439
|
تعداد امتیازدهندگان : 115
|
مجموع امتیاز : 115